خیال میکردم...


تصوري داشتم ...
   خيال ميکردم که در کنار ساحل با خدا قدم مي زنم
   در ميان آسمان تصويري از زندگيم جلوه گر شد
   در هر قسمت دو جاي پا بر روي شن ها ديدم
   يکي متعلق به من و ديگري به خدا
   وقتي آخرين صحنه زندگيم نمايان شد
   بازگشتم و به جاي پاي روي شن ها نگريستم
   ديدم که چندين زمان در طول زندگانيم يک جاي پا بيشتر نيست
   همچنين دريافتم که اين در سخت ترين و غمناک ترين لحظات  زندگيم اتفاق افتاده  است
   اين موضوع مرا براستي ميرنجاند پس براي رفع ابهامم از خدا سوال کردم.
   خداوندا فرمودي که اگر به تو ايمان بياورم، هيچ گاه مرا تنها نخواهي گذاشت
   اما ديدم که در سخت ترين لحظات زندگيم فقط يک جاي پا بيشتر نيست
   نميدانم چرا در زماني که بيشترين نياز را به تو داشتم، تنهايم گذاشتي
  خدا فرمود: تو را دوست دارم و هرگز تنهايت نمي گذارم
   اگر در مواقع سختي و رنج فقط يک جاي پا مي بيني
 
  در آن لحظات تو را بدوش کشيدم!!!

 






نظرات:

«» می‌گوید:
«ba salam. matne kheyli zibayi hast. az inke matne jalebi dadin mamnoonam mer30»





گزارش تخلف
بعدی